عشق مامان و بابا احسانعشق مامان و بابا احسان، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات احسان مامان

روز تولد عشق مامان و بابا

سلام عزیییییییییزم تولدت مبارک ماهکم امروز همون روزیه که خدا شما رو به من داد مامانی قشنگم نمیدونی امروز چقدر خوشحالم .صبح که از خواب بیدار شدی بهتون گفتم پسر نازم تولدت مبارک و شما گفتی ممنون پس کیکم کوش ؟ گفتم ایشاله بعد از ظهر که از سر کار برگشتم خونه براتون کیک هم میگیرم امسال بنا به دلایلی توی تولدت فقط مامان جون اینا هستن امیدوارم که بهت خوش بگذره عزیزکم عشقم امیدم تمام آرزوهام دوستت دارم و نفسم به نفس تو بسته است پس همیشه خورشید زندگیمون باش و بتاب عسل مامان. این هم چندتا عکس از دیشب : ...
6 تير 1391

چند روز تا تولد

سلام عسل مامان       سه روز دیگه تولدته عزیز دل مامان .باورم نمیشه داری میری توی چهار سال . وقتی خیلی کوچولو بودی هر بچه سه الی چهار ساله ای رو میدیدم توی دلم میگفتم خوش بحال مامانش یعنی میشه یک روز احسان من هم اینقدری بشه که خودش راه بره ،حرف بزنه ،خوب و بد رو متوجه بشه و.... اما حالا که اینقدری شدی میبینم که چقدر زود بزرگ شدی البته دست مامان جون و بابا جون درد نکنه که برات خیلی زحمت میکشن (راستی یک عالمه سوغاتی هم از مکه هم برای من و هم برای شما و هم بابایی آوردن) و هر بار که نگاهت میکنم و تو با اون صدای نازت میگی مانی دوستت دارم انگار تموم خوشی های عالم مال من میشه .هر بار که خسته میام خونه و تو با او...
3 تير 1391

عروسی نوشین

سلام آقا کوچولو این چند روزه حسابی درگیر بودیم انشالله تا باشه از این جور مراسمها برای همه .شب مبعث عروسیه نوشین بود من و شما و بابایی رفتیم دنبال دایی محمد رضا و طیبه جون با هم رفتیم تالار خوب بود خوش گذشت شما با بابایی رفتی قسمت مردونه بعد از شام همه اومدن دم تالار تا با هم بریم خونه عروس شما هم چندتا بادکنک با خودت آورده بودی توی ماشینو و حسابی هم ذوق میکردی . دیروز هم که پاتختی بود با خودم بردمت ولی تمام راه و زمانی که من توی مراسم بودم شما توی ماشین خواب بودی نزدیکیهای خونه بودیم که بیدار شدی و شروع کردی به گریه که من میخوام برم خونه نوشین .آخه روز جاهاز که رفتیم خونه نوشین یه ماکت ماشین داشت داد بهت و حسابی باهاش سرگرم شدی حالا ...
29 خرداد 1391

اومدن حاجی ها

سلام حاجی کوچولوی مامان       این چند روزه حسابی سرم شلوغ بود مامانی . اونم دست تنها .این روزها همش به این فکر میکردم کهکاش یک خواهر داشتم اونوقت هم کمکم بودهم .... بگذریم .بگم برات از این چند روز : پنج شنبه صبح که از خواب بیدار شدیم و علی رقم دست تنها بودنم و یک عالمه کارهای انجام نداده چون به طیبه جون قول داده بودم ببرمش آرایشگاه ،با همدیگه رفتیم آرایشگاه شما هم که تا بحال آرایشگاه زنونه ندیده بودی کلی از عکس عروسها و عکسهایی که به در و دیوار آرایشگاه زده بودن خوشت اومده بود و دلت میخواست که عروس بشی الهی مامان فدات بشم .خلاصه بعد از آرایشگاه با هم برگشتیم خونه مامان جون اینا و من شروع کردم به کار و جمع جور کردن خون...
26 خرداد 1391